آرام قدم بر میداشت. میخواست برای خودش وقت بخرد! اینکه در خانه چطور باز مانده بود برایش ذره ای اهمیت نداشت. با هر قدمی که دنبال علیرضا میرفت، صدا های آشنای یک نفر به گوشش میرسید…. _ایلیا یه شانس دیگه… خواهش میکنم _دست بردار… تموم شد… این ادا اطوارت رو جمع کن! حاجی میدونه دخترش کجاست ؟! آخه چند شب پیش خودشو داشت میکشت دخترمو گول زدی _ایلیا من دوست دارم!
یادت که نرفته ما تو این خونه با هم خاطرات خوبی داشتیم. قبول دارم در باره ی پدر و مادرت نامردی کردم… تند رفتم… ببین ولی ما میتونیم باهم زندگی کنیم حتی بچه داشته باشیم! _ول کن زنک چرا مهمل میبافی!! میدونی چیه بذار خیالتو راحت کنم! من زن دارم… زنمم دوسش دارم! تو هم _خیال کردی نمیدونم اون دختره ی پخمه رو پیشت نگه داشتی؟!
ایلیا بخدا قسم اگه به حرفم گوش ندی، میرم پتتو میریزم پیشش رو آب! _چه گوهی میخوری هرزه؟! دستش را بلند کرد و محکم به صورت نرگس کوبید _کارت به جایی رسیده منو بکشونی اینجا و تهدیدم کنی؟! خیال کردی یه تار موی گندیدشو به صدتا امثال تو میدم!!؟ من دوسش دارم عاشقشم حاضر نیستم حتی یه لحظه از دستش بدم… نرگس با وقاحت تمام دیست را دور گردن ایلیا حلقه کرد و هیچ کدامشان ویران شدن ماهرو را ندیدن….
_خیلی خب…من اصلا باهاش مشکل ندارم! هنوزم همونم هم اونو داشته باش هم منو! نزدیک تر شد و لب روی لب های ایلیا گذاشت… پس زدنش از طرف ایلیا مصادف شد با دست زدن های علیرضا….
_به…به..به..به… چه سر بزنگاه رسیدیم! میبینی ماهی خانوم…. ایلیا بلافاصله از نرگس جدا شد و مات و متحیر به ماهرویی نگاه میکرد که مظلومانه نگاهشان میکرد و اشک میریخت… _ماه… علیرضا سر خوش از اینکه کارش را به اتمام رسانده بود، به حال زار ایلیا خندید _بله….خود خودشه ماهرو خانوم… شدت گریه هایش بیشتر شد. _من…..ماهرو جان ببین منو من بهت توضیح میدم…
سوتفاهم پیش اومده من اصلا…. یعنی… ماهرو گوش کن _ماهرو که ساکته حاجی… توهم زدی!! نرگس هم به ماهرو نگاه میکرد…. _تو دهنتو ببند بی شرف…کی به تو گفته بود بری سراغ زن من؟! _عا..عا.. پس میخواستی چیکار کنم؟! توقع نداشتی که چیزی بهش نگم و همینطور سرشو تو برف نگه داره…. _من میکشمت بی پدر… مشتش را بلند کرد و محکم به صورت علیرضا کوبید…
چنان سرگرم دعوا بودند که متوجه جای خالی ماهرو نشدند… او رفته بود… سر کوچه ایستاد و دستش را برای تاکسی بلند کرد. هر انچه را که باید میدید، دید و شنید… اینبار دیگر همه چیز تمام بود. میرفت… یرای همیشه از این شهر رو دیار میرفت… ادرس خانه را داده بود. به محض رسیدن چمدانش را برداشت و لباس هایش را جمع کرد. برگه ای از دفتر خاطراتش جدا کرد و نوشت «همه چیز تموم شد ایلیا…
همه چیز با دروغ های تو و پنهون کردنای تو تموم شد… بهت گفته بودم چیزی رو از من پنهون نکن اما تو اهمیت ندادی…تو دیگه برای من تموم شده ای.….دنبالم نگرد… تو منو کشتی ایلیا تو منو کشتی…من تموم شدم… » کلیدش را روی اپن گذاشت و تنها چمدانش را برداشت و با دلی پر از غم، خانه ای که رویاهایش را در آن پرورش میداد، رها کرد.
پارت سیصد و هشتاد و دو و هشتاد و سه رمان عاشقانه جذاب ماهرو از رویا حسینی
دیدگاهتان را بنویسید